Utopia

متن مرتبط با «طلا»» در سایت Utopia نوشته شده است

داستان کوتاه با ترجمه فارسی «تکه طلا»

  • تکه ی طلا پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد. او می ترسید که کسی آن را بدزدد. وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید. مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد. او فقط به پولهایش اهمیت می داد. روزی یک تکه بزرگ طلا خرید. آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد. هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند. می نشست و نگاه می کرد. می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!» اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید. و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد! روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آ,داستان,کوتاه,ترجمه,فارسی,«تکه,طلا» ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها